سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم. نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط میشود. دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس میسپارم.
استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است.
برف شروع میشود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی …
وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه … پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند که یخ بکند … خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد که اول سبک بودند و هرچه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر … یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند میشد و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه ۳۰۰یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند …((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب